فروتنی، از کدام «من» ناشی می شود؟ (۱)

4 آگوست, 2012
 
نوشته: ایزابل نجار

فروتنی، زمانی فضیلتی اساسی محسوب می‌شد، ولی دیگر تمایلی به آن نداریم زیرا ناخودآگاه حس حقارت را که به معنی فرومایگی و بی‌ارزش بودن است در ما تداعی می‌کند که خوشایند نیست.

حال، چرا این مفهوم را مطرح می‌کنیم و کاربُرد آن در عمل به اخلاقیات چیست؟ فروتنی می‌تواند رابطه‌ای را که با خود و با دیگران داریم به نحوی مثبت تغییر دهد.

مطلب را بدون مقدمه با این سؤال شروع کنیم: من چیستم؟

اگر از خودم این سوال را بپرسم اولین پاسخ‌هایی که به ذهنم خواهند آمد عبارت‌اند از: من فلانی هستم، این جسم من است، کمابیش زیبا، کمابیش تندرست، جوان یا پیر. موقعیت اجتماعیم این است: شغلی دارم، ثروتمند یا بی‌پولم، تحصیل کرده یا بیسوادم، کمابیش باهوشم. مجرد یا متأهلم، دارای فرزند یا بدون فرزندم، در فلان کشور و در فلان دوره متولد شده‌ام. تاریخچۀ من، خصوصیاتم، تحصیلاتم، فرهنگم و به طور کلی تمام این موارد به روشی خاص با یکدیگر آمیخته شده‌اند و مرا آنچنان که هستم ساخته‌اند. این پاسخ‌های اولیه به مدل خاصی از من اشاره می‌کند که به آن من روانی- اجتماعی می‌گویم.

در ضمن، این سؤال را می‌توان به گونۀ ‌دیگری هم پاسخ داد- پاسخی که در عین سادگی بلافاصله به ذهنم نمی‌رسد. این پاسخ، از سنت فلسفی غنی‌تری سرچشمه می‌گیرد. من چیستم؟ من هیچم، یا تقریباً هیچم. من هیچم، چون میرا هستم، چون آنچه که دارم در واقع از من نیست زیرا عواملی که غالباً زندگی‌ام را رقم می‌زند ورای اختیارم است و – بر حسب اعتقادم – بنا بر اتفاق یا مشیت الهی پیش آمده‌اند. حال فرض کنیم که من این طرز فکر را قبول ندارم و معتقدم که با تلاش و زحمت خودم «خودم را ساخته‌ام». با این وجود نمی‌توانم منکر این واقعیت شوم که بر آنچه دارم یا تصور می‌کنم دارم، اختیار واقعی ندارم و ممکن است امروز به فردا همه چیز را از دست بدهم و نمی‌توانم آنچه را که از دست رفته بازگردانم. هر قدر هم تلاش کنم، نمی‌توانم جلوی پیر شدنم یا از دست دادن چیزها و عزیزانی که ممکن است به آنی ناپدید شوند را بگیرم. این واقعیت چنان واضح و آشکار است که دیگر به آن توجه نمی‌کنم. من چیستم؟ تمام خردمندان و فیلسوفان متفق‌القول انسان را موجودی ناپایدار توصیف می‌کنند که چند صباح زندگی‌اش را در میان واقعیتی غوطه‌ور است که بر آن کنترلی ندارد و در این باره کتاب‌ها نوشته شده است. بنابراین بد نیست در این باره حتی اگر شده انفرادی و با تعمق درونی، کمی بیشتر فکر کنیم تا بتوانیم این حقیقت را تحلیل ببریم.

این مدل هستی یا ُبعد من که انسان را به «هیچ» نزدیک می‌کند را «من متافیزیک» می‌نامیم، زیرا جزیی از موقعیت انسان است فارغ از جایگاهی که در دنیا دارد.

پاسکال می‌گوید: «انسان‌که نتوانسته مرگ، بدبختی و نادانی را از بین ببرد، برای خوشحال کردن خودش آنها را پذیرفته و دیگر درباره‌شان فکر نمی‌کند.»

ما به «من متافیزیک» خود خیلی فکر نمی‌کنیم، زیرا آن را بیشتر مربوط به یک بحث فلسفی می‌دانیم تا به «زندگی حقیقی» و معمولاً به خود می‌گوییم:« وقتی فرصت پیدا کنم به این موضوع می‌پردازم، ولی در حال حاضر، چیزهای زیاد دیگری است که باید در نظر بگیرم». حتی شاید سعی کنیم با تمام این دیدگاه‌های فلسفی بزرگ فاصله بگیریم.

دیدگاه‌هایی که به انسان یادآوری می‌کنند که به نیستی‌اش بازمی‌گردد. در صورتی که اگر دقت کنیم درمی‌یابیم که این کار تدبیری برای انکار است. می‌دانم که میرا و ناچیزم و نمی‌توانم آن را انکار کنم، زیرا از بدیهیات است. ولی این امر بدیهی، که نفی خودم به نظرم می‌رسد (مرگ و ناچیزی)، باعث دلواپسی‌ام می‌شود. چون نمی‌توانم آن را بی‌اثر کنم با تمام نیرویم سعی می‌کنم آن را انکار کنم. با این حقیقت زندگی می‌کنم ولی طوری وانمود می‌کنم که گویی وجود ندارد و نمی گذارم تأثیری بر روش زندگانی‌ام بگذارد.

حاصل این پس زدن این است که با خوشحالی زندگی روزمره‌مان را مطابق الگوی «من روانی-اجتماعی» سپری می‌کنیم و از «من متافیزیک»‌مان غافل می‌شویم. در حالی که در حقیقت این بُعد متافیزیکی به اندازۀ «من روانی-اجتماعی» مان بخشی از وجود ماست و با فکر نکردن به آن نمی‌توانیم آن را کنار بزنیم. با پس زدن ایدۀ مردن ابدی نخواهم شد. این واقعیت، بخشی از من است. اگر آن را انکار کنم، بخشی از خودم را جدا کرده‌ام، من ناکاملم و چیزی را گم کرده‌ام.

فرض ما این است که این تقسیم درونی یا جدایی بین دو« من » تأثیری منفی بر من خواهد داشت. این اصلی بنیادین در فلسفه معاصر است. درصورتی می‌توانم خوشحال باشم که با خودم آشتی کنم حتی با آن بخشی از وجودم که به نظرم مطلوب نیست. برخی از حقایق بهتر است ناگفته بماند: حقایقی که شاید دیگران را متأثر کند. اما چشم بستن بر حقایقی که باعث تأثرم می‌شوند، به نفعم نیست. هر قدر هم اولش ناخوشایند به نظر آیند.

بنابراین، من موجودی میرا و ناچیزم و به این حقیقت واقفم. حال باید دروناً و عمیقاً این حقیقت را تصدیق کنم. هدف از این مجموعه مقاله‌ها بررسی زمینه‌هایی است که به ما امکان می‌دهد در زندگی روزمرهمان فضایی را به «منِ متافیریک» اختصاص دهیم و با آن آشتی کنیم. فروتنی، مفهومی اخلاقی یا ابزاری برای اجرای این طرح است.

حال، به سؤالات زیر فکر کنیم:

– در زندگی روزمره، چگونه از جایگاه واقعی‌‌ام دراین دنیا آگاه شوم؟ چگونه با مد نظر داشتن این طرز فکر که «هیچم» زندگی کنم؟

– آیا واقعاً فایده‌ای دارد که سعی کنم خود را در جای صحیح خود، «هیچ» ببینم؟ اگر جواب آن مثبت است، فایده آن چیست؟ اینکه خود را «هیچ» بدانم خطرناک نیست؟



برگرفته از سایت e-OstadElahi.fr