شخصیت معنوی برجسته‌

21 فوریه, 2012
 
استاد الهی همواره بر تأثیر عمیق پدرش، حاج نعمت‌الله ( ۱۲۵۰-۱۲۹۸)، در تربیت معنوی ‌خود تأکید می‌کند. حاج نعمت‌الله ۲۹ ساله بود که تجربه‌ی سرنوشت‌ساز معنوی سبب شد کلیه مناصب دولتی و مشاغل معمول را کنار گذارد و زندگی خود را یکسره وقف معنویت کند. او در دوران زندگانی‌اش همچون اولیا مقدس شمرده می‌شد. از حاج نعمت الله حدود بیست اثر به نثر و نظم باقی مانده که در میان آنها می‌توان کتاب شاهنامه حقیقت را نام برد. به مناسبت ۹۲مین سالگرد درگذشت حاج نعمت‌الله چند خاطره درباره‌ی‌ این شخصیت معنوی برجسته از سایت حاج نعمت‌الله و کتاب آثارالحق آورده می‌شود.


حاج نعمت‌الله در گفتار فرزندش استاد الهی

«پدرم در مورد رعایت احترام دیگران خیلی سخت‌گیر بود. برای تربیت اخلاقی من هم بسیار زحمت می‌کشید. بچه بودم، روزی پدرم توبیخم کرد و فرمود: “برو گم شو”. پیرزنی‌آنجا بود به من گفت‌:“عزیزم چکار کردی که پدرت‌…”. به او پرخاش کردم، چیزی‌ نگفت‌. درویش صفی‌خان پیغام آورد که آقا( پدرم‌) فرموده است‌: اگر گناه اولت را ببخشم، گناه دومت که شکستن دل آن پیرزن است، تا رضایتش را جلب نکنی نخواهم بخشید.»

«در حدود هشت یا نه ساله بودم، روزی مرد فقیری کنارم روی زمین نشسته بود، از کنار او برخاستم و جای بلندتری انتخاب کردم و گفتم گلیمی هم آوردند، زیرم انداختم‌. پدرم از اتاقش مرا می‌بیند، مرا صدا کرد و فرمود: تو می‌دانی چه گناه بزرگی مرتکب شدی؟ یا باید پهلوی آن شخص می‌نشستی یا این‌که او را هم پهلوی خود روی گلیم می‌نشاندی.»

«زمانی به دربند صحنه رفته بودیم. فرماندار همراه با چند تن از سادات اهل حق هم آمدند. دوستان برایشان آلاچیقی درست کردند تا از تابش آفتاب مصون باشند. بقیه زیر آفتاب نشستند. پدرم تشریف آوردند و همین که چشم‌شان به آنها افتاد فرمودند “چرا اینها در سایه نشسته‌اند و بقیه در آفتاب؟ مگر چه فرقی است؟ زود آلاچیق را بردارید” آن قدر عجله کردند که آلاچیق بر سر آنها فرو ریخت. مع‌ذلک پدرم عذر نخواستند و به آنها فرمودند چگونه راضی شدید که خودتان در سایه باشید و دیگران در آفتاب؟ چه فرقی است؟ مگر هر دو خون و گوشت ندارید؟»

خاطره ای از سید طهماسب، از سادات سرشناس اهل حق

«مرحوم سید طهماسب از دراویش پدرم، تعریف کرد: شنیده بودم شخصی به نام حاج نعمت‌الله در جیحون‌آباد ظهور کرده و کشف و کرامات فراوان دارد. برای تفحص به جیحون‌آباد رفتم. مردم در اتاق بزرگی به انتظار نشسته بودند، آقا تشریف نداشت، فقط دم در یک جا خالی بود نشستم. در کنارم پیرمرد مندرس بسیار کثیفی هم نشسته بود. در دلم گفتم من با این شأنیت بیایم بشوم هم‌سر و هم‌ردیف این‌ها پس از ده بیست دقیقه حضرت حاجی تشریف آورد؛ معمولشان بود که قبل از نشستن ابتدا دست جمع را می‌بوسید. دست مرا بوسید و به من نگاهی کرد و چیزی نفرمود، تا رسید به آن پیرمرد کذایی که حسینعلی نامش بود. دست و صورت او را با محبت و گرمی فراوان بوسید و فرمود: عزیزم من تو را و مثل تو را دوست دارم، ایمانت را دوست دارم، بگذار عمامه گنده‌ها و کله گنده‌ها بروند پی کار خودشان…. بعد از اتمام دست‌بوسی جمع، نشست و رو به من نمود، فرمود من آقا را نمی‌شناسم، کی باشند؟ عرض کردم قربان، من همان عمامه گنده هستم … بعد مرا مقداری پند داد، فرمود: اینجا مقام حق است و همه در نزد خدا یک‌سان‌اند. ببین همین ژنده‌پوش چه عالمی در نزد حق دارد. آن‌وقت قضیه‌ی حضرت پیغمبر( ص) و آن کور بیابانی را تعریف کردند.»

برگرفته از سایت e-OstadElahi.fr